.yt-box-single-post { padding-right: 10px; padding-left: 10px; } اشعار وپندیات|نوای دلها|09132054876 محمد صادق کاظمی | نوای دلها اشعار و پندیات|نوای دلها|سوگ پدر|سوگ مادر|ترحیم فرزند و جوان|
اشعار و پندیات|نوای دلها|سوگ پدر|سوگ مادر|ترحیم فرزند و جوان|

اشعار وپندیات|نوای دلها|09132054876 محمد صادق کاظمی

01:387.3K

مداحی ترحیم در اصفهان با اکوی رایگان با نوای محمد صادق کاظمی09132054876

مداحی ترحیم در اصفهان و باغ رضوان با تعرفه و مصوبه شورای شهر و سازمان باغ رضوان که حداقل قیمت در اصفهان میباشد و مطمئن باشید که جلسه خوب و رضایت بخش و ماندگار و خاطره انگیز خواهید داشت و البته مداحی ترحیم بر اساس نظر و سلیقه شما انجام خواهد شد.

 

تلاوت قرآن و خواندن اشعار ویژه مجالس ترحیم   وتصانیف دلنشین با نوای محمد صادق کاظمی 09132054876

 

«گوهر عمر»

هرکه با پاکدلان صبح و مسایی دارد

دلش از پرتو اسرار صفایی دارد

زهد بانیت پاکست نه باجامه پاک

ای بس الوده که پاکیزه ردایی دارد

سوی بت خانه مرو، پند برهمن مشنو

بت پرستی مکن این ملک خدایی دارد

هیزم سوخته شمع ره منزل نشود

باید افروخت چراغی که ضیایی دارد

مور هرگز به در قصر سلیمان نرود

تا که در لانه خود برگ ونوایی دارد

گوهر وقت بدین خیرگی از دست مده

اخر این در گرانمایه بهایی دارد

صرف باطل نکند عمر گرامی «پروین»

انکه چون پیر خرد راهنمایی دارد

@navaye_delha?

……………………………………………………..
نوای دلها:

#پندیات

تاکه سرگرم جهانی اهل باورنیستی
تاکه دنبال زری درفکرمحشرنیستی
تااسیرنفس هستی ازحقیقت غافلی
تابخواب غفلتی درخط داورنیستی
مرگ ازمژگان ماباشدبه مانزدیکتر
ازچه رودرفکرمردن ای برادرنیستی
باعصاکوری دهدتشخیص راه وچارا
تابکی گمراهی ودرفکررهبرنیستی
باتمام حشمت وجایی که درنزد خلق داشت
رفت پیغمبرتوبهترازپیمبرنیستی
عاقبت تیغ اجل فرق علی راهم درید
ای بشرتوبهترازساقی کوثرنیستی
آنچه می بینی دراین عالم همه فانی بود
تابکی فکرحساب وروزکیفرنیستی
تاتوان داری بفکرناتوانان باش چون
دربرگرگ اجل هرگز توانگرنیستی
___________????_________
اگرزرین کلاهی عاقبت هیچ
اگرخودپادشاهی عاقبت هیچ
اگرملک سلیمانت ببخشند
سرآخرخاک راهی عاقبت هیچ

@navaye_delha?

………………………………………………..
نوای دلها:

#پندیات

از شاعر شهیر مرحوم عاصی

بندگی کن تا که سلطانت کنند
در بساط قرب مهمانت کنند
خوی حیوانی سزاوار تو نیست
ترک این خو کن که انسانت کنند
درد اگر باشد ترا درمان طلب
درد می باید که درمانت کنند
گر نمایی دور شیطان لعین
مورد الطاف رحمانت کنند
در جهان افتادگی کن همچو مور
تا که شاهی چون سلیمانت کنند
در رضای حق چو اسماعیل کوش
تا ذبیح الله دورانت کنند
همچو یوسف ترک نفس خویش کن
تا عزیز مصرو کنعانت کنند
پاک دار از شهوت این ملک وجود
تا ز حکمت همچو لقمانت کنند
حاجت درویش و مفلس را بر آر
تا چو حاتم شهره در نامت کنند
شو چو قنبر شاه مردان را غلام
تا غلام شاه مردانت کنند
همچو سلمان در مسلمانی بکوش
ای مسلمان تا که سلمانت کنند
آیه لاتقربوا مال الیتیم
کن عمل تا لطف و احسانت کنند
بر یتیم مردمان غمخوار باش
تا که غمخواری یتیمانت کنند
گر صلوة و صوم خود کامل کنی
در بهشت عدن مهمانت کنند
کن ادا خمسو زکات مال خویش
در جهان تا جان جانانت کنند
ترک کن آزار مردم ای بشر
تا که رحمی بر جوانانت کنند
چون بود اصل و بنت از خاک و گل
زین سبب در خاک پنهانت کنند
چون شدی عاصی شه دین را غلام
مورد الطاف یزدانت کنند

@navaye_delha?

……………………………………………………….
نوای دلها:

#پندیات

خدا پرسد ز ما فردا که بهر ما چه آوردی؟
به جز بار گنه با خود تو از دنیا چه آوردی؟

به دنیا سال‌ها خوردی و نوشیدی و پوشیدی
برای قدردانی، هدیه بهر ما چه آوردی؟

تو را دادیم عقل و منطق و نیروی انسانی
تو در آنجا گرفتی کام دل، اینجا چه آوردی؟

تو بی‌پروا ندانستی، پس از امروز فردایی است
شد امروز تو فردا و تو بی‌پروا چه آوردی؟

بسی داد و ستد کردی تو در بازار آشفته
در این بازار وانفسا بگو، کالا چه آوردی؟

فرستادیم بهر راهنمایی تو پیغمبر
از آنچه گفت با تو، در صف عقبی چه آوردی؟

به تو گفتم بهشتم، اهل تقوا را بود پاداش
من آن پاداش آوردم، تو از تقوا چه آوردی؟

به قرآن نقش کردم، بهرت آیات جهنم را
بگو بهر نجات خود ز نار ما چه آوردی؟

در این جا هر کسی دارد شفیعی نزد ما برگو
تو از بهر شفاعت در بر مولا چه آوردی؟

ملاک بندگی ما بود ترک هوای نفس
بگو ای بوالهوس از درک این معنا چه آوردی؟

من ژولیده میگویم به نص آیه قرآن
خدا پرسد ز ما فردا، که بهر ما چه آوردی؟

@navaye_delha?

……………………………………………………….
نوای دلها:

#پندیات

ای که در مجلس ترحیم منی عاقل باش

عبرت آموزِ عزای من و این محفل باش

جوش دنیا مزن و غصه بیهوده مخور

فارغ از حسرت مال و غم بی حاصل باش

ایستگاهی است جهان،منزل یک لحظه درنگ

فکر بار سفر و رفتن از این منزل باش

تن چه می پروری ای دوست که موران بخورند؟

دل بود بیت خداوند، به فکر دل باش

شب مخواب این همه از فیض سحر بهره ببر

دانش آموخته ی سوره مزمّل باش

غرض از دار فنا با کف خالی نروی

فکر اعمال خود و محکمه عادل باش

«به عمل کار بر آید به سخن دانی نیست»

پند سعدی بشنو ساعدی و عامل ب
@navaye_delha?
……………………………………………………

نوای دلها:

#پندیات

خوشست عمر دریغا که جاودانی نیست
پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست
درخت قد صنوبر خرام انسان را
مدام رونق نوباوهٔ جوانی نیست
گلیست خرم و خندان و تازه و خوشبوی
ولیک امید ثباتش چنانکه دانی نیست
دوام پرورش اندر کنار مادر دهر
طمع مکن که درو بوی مهربانی نیست
مباش غره و غافل چو میش سر در پیش
که در طبیعت این گرگ گله‌بانی نیست
چه حاجتست عیان را به استماع بیان؟
که بی‌وفایی دور فلک نهانی نیست
کدام باد بهاری وزید در آفاق
که باز در عقبش نکبتی خزانی نیست؟
اگر ممالک روی زمین به دست آری
بهای مهلت یک روزه زندگانی نیست
دل ای رفیق درین کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست
اگر جهان همه کامست و دشمن اندر پی
به دوستی که جهان جای کامرانی نیست
چو بت‌پرست به صورت چنان شدی مشغول
که دیگرت خبر از لذت معانی نیست
طریق حق رو و در هر کجا که خواهی باش
که کنج خلوت صاحبدلان مکانی نیست
جهان ز دست بدادند دوستان خدای
که پای بند عنا، جز جهان ستانی نیست
نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرد
که از زبان بتر اندر جهان زیانی نیست
عمل بیار و علم بر مکن که مردان را
رهی سلیم‌تر از کوی بی‌نشانی نیست
کف نیاز به درگاه بی‌نیاز برآر
که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست
مخور چو بی‌ادبان گاو و تخم کایشان را
امید خرمن و اقبال آن جهانی نیست
مکن که حیف بود دوست برخود آزردن
علی‌الخصوص مر آن دوست را که ثانی نیست
چه سود ریزش باران وعظ بر سر خلق
چو مرد را به ارادت صدف دهانی نیست
زمین به تیغ بلاغت گرفته‌ای سعدی
سپاس دار که جز فیض آسمانی نیست
بدین صفت که در آفاق صیت شعر تو رفت
نرفت دجله که آبش بدین روانی نیست
نه هر که دعوی زورآوری کند با ما
به سر برد، که سعادت به پهلوانی نیست
ولی به خواجهٔ عطار گو، ستایش مشک
مکن که بوی خوش از مشتری نهانی نیست

@navaye_delha?

…………………………………………………………
نوای دلها:

#پندیات
بی خبر از هم دگر آسوده خوابیدن چه سود؟
بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود؟

زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید؟
ور نه بر سنگ مزارش آب پاشیدن، چه سود؟

گر نرفتی سوی او تو در زمان بودنش
خانه صاحب عزا تا صبح خوابیدن، چه سود؟

زنده را تا زنده است اکنون قدرش را بدان
ور نه بر روی مزارش کوزه گل چیدن چه سود؟

زنده را در زندگی باید بدرد او رسید
ور نه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟

با محبت دست پیران را عزیز من ببوس
ور نه بر روی مزارش تاج گل چیدن چه سود؟

یک شبی با زنده‌ها غمخوار باش
ور نه بر روی مزارش زار نالیدن چه سود؟

سه بیت را به نوعی دیگر هم گفته‌اند:

بی‌خبر از حال هم بودن چه سود؟
ور نه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود؟

گر نرفتی خانه‌اش تـا زنده بود
خانه‌ی صاحب عزا، تا صبح خوابیدن چه سود؟

زنده را در زندگی قدرش بدان
ور نه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟

@navaye_delha?

……………………………………………………….
نوای دلها:

#پندیات

دانی كه نو بهار جوانی چسان گذشت؟
زود آنچنان گذشت، كه تیر از كمان گذشت
نیمی به راه عشق و جوانی تمام شد
نیم دگر بغفلت و خواب گران گذشت
صد آفرین به همت مرغی شكسته بال
كز خویشتن شد و، از آشیان گذشت
افسرده‌ای كه تازه گلی را ز دست داد
داند چها به بلبل بی خانمان گذشت
بنگر به شمع عشق، كه در اشك و آه او
پروانه بال و پر زد و، آتش به جان گذشت
بشنو درای قافله سالار زندگی
گوید به خواب بودی واین كاروان گذشت
ظالم اگر به تیغ ستم، خون خلق ریخت
از خون بیگناه، مگر می توان گذشت؟
(مشفق) بهار زندگیت گر صفا نداشت
شكر خدا كه همره باد خزان گذشت

@navaye_delha?

……………………………………………..

نوای دلها:

#پندیات
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست
مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست
خفتگان را چه خبر زمزمهٔ مرغ سحر؟
حیوان را خبر از عالم انسانی نیست
داروی تربیت از پیر طریقت بستان
کادمی را بتر از علت نادانی نیست
روی اگر چند پری چهره و زیبا باشد
نتوان دید در آیینه که نورانی نیست
شب مردان خدا روز جهان افروزست
روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست
پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن
کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست
حذر از پیروی نفس که در راه خدای
مردم افکن‌تر ازین غول بیابانی نیست
عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست
با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی
کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست
خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور
برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست
آخری نیست تمنای سر و سامان را
سر و سامان به از بیسر و سامانی نیست
آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد
عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست
وانکه را خیمه به صحرای فراغت زده‌اند
گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست
یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد
مشنو ار در سخنم فایده دو جهانی نیست
حاصل عمر تلف کرده و ایام به لغو
گذرانیده، بجز حیف و پشیمانی نیست
سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی
به عمل کار برآید به سخندانی نیست
تا به خرمن برسد کشت امیدی که تراست
چارهٔ کار بجز دیدهٔ بارانی نیست
گر گدایی کنی از درگه او کن باری
که گدایان درش را سر سلطانی نیست
یارب از نیست به هست آمدهٔ صنع توایم
وانچه هست از نظر علم تو پنهانی نیست
گر برانی و گرم بندهٔ مخلص خوانی
روی نومیدیم از حضرت سلطانی نیست
ناامید از در لطف تو کجا شاید رفت؟
تو ببخشای که درگاه تو را ثانی نیست
دست حسرت گزی ار یک درمت فوت شود
هیچت از عمر تلف کرده پشیمانی نیست

navaye_delha?
…………………………………………………
نوای دلها:
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ

ﻫﻤﻪ ﯼ ﻋﻤﺮ ﺩﻣﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ

ﺣﺴﺮﺕ ﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ

ﻓﺮﺻﺖ ﻣﻐﺘﻨﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ

ﺗﺸﻨﻪ ﻟﺐ ﻋﻤﺮﺑﻪ ﺳﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺳﻬﺮﺍﺏ

ﺍﺏ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻗﺪﻣﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ
………………………………………………..
نوای دلها:
یارب دل ماراتو به رحمت جان ده

درد همه را به صابری درمان ده

این بنده نداند که چه می باید خواست

داننده تویی هر آنچه خواهی آن ده

خواجه_عبدالله_انصاری
………………………………………….
نوای دلها:
?????
اهسته زمان رفته و برگشت ندارد
خوب و بدمان رفته و برگشت ندارد

عمری که فقط با غم دنیا سپری شد
چون آب روان رفته و برگشت ندارد

دیگر به سر آمد همه ایام جوانی
سیمای جوان رفته و برگشت ندارد

شد کار دل خسته‌ی ما حسرت این‌که
این رفته و آن رفته و برگشت ندارد

بیهوده نگردید به دنبال خوشی ها
شادی ز جهان رفته و برگشت ندارد

گویی غم هجران عزیزان شده عادت
انگار که جان رفته و برگشت ندارد
????
…………………………………………….
نوای دلها:
عاشقان، اینجا کلاس درس ماست
ما همه شاگرد و استادش خداست

درس آن راه کمال و بندگیست
شیوه ی انسان شدن در زندگیست

با عمل تنها بود این آزمون
از مسیر عقل رفتن تا جنون

باید اینجا چشم دل را وا کنی
تا که در عرش خدا ماوا کنی

درس اول در وصالش، اشتیاق
درس آخر، وصل و پایان فراق

شرط اول، عاشقی، تسلیم عشق
ورنه بیخود دیده ای تعلیم عشق
@navaye_delha

………………………………………..
❤❤نوای دلها❤❤
بشنو از نی چون شکایت میکند
از جدایی ها حکایت میکند
کز نیستان تامرا ببریده اند
درنفیرم مردوزن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تابگویم شرح درد اشتیاق
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان وخوش حالان شدم
هر که او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا
چونکه گل رفت وگلستان درگذشت
نشنوی زان پس زبلبل سرگذشت
چون سخن در وصف این حالت رسید
هم قلم بشکست وهم کاغذ درید
«مولانا»
@navaye_delha

………………………………..
ای وصالت. ارزوی عاشقان
وی خیالت پیش روی عاشقان
هرکجا کردم نظر بالا و پست
جلوه ای ازروی زیبای توهست
خرقه پوشان محورخسارتواند
باده نوشان مست دیدارتواند
هم بود در هر دلی ماوای تو
هم بود در هر سری سودای تو
حرفی از اسرار عشقم یاد ده
هم بسوزان هم مرا بر باد ده
«مولوی»
……………………………………….

نوای دلها
دل بدست ارکه خلوتگه دلداردل است❤رازدارحرم ومحرم اسراردل است❤
دوش ازروزنه دیده نظرمیکردم❤دیدم ازهرعملی عامل هرکاردل است❤
هرمتاعی که شود وارد بازارجهان❤دیده دلال بود،لیک خریداردل است❤
تاچند ازدست دلم ناله وفریادکنم❤باوجودی که مرامونس وغمخواردل است❤
هرکسی از غیربنالد لیک من ازدست دلم ❤بخدا انکه مراکرد گرفتاردل است ❤
دل اگرصاف شود ایینه قبله نماست❤ مشرق شمس هدی مطلع انوار دل است❤

❤نوای دلها❤
بیا جانا دل پر درد من بین
سرشک گرم و اه سرد من بین
غم مهجوری و بار صبوری
همه بر جان غم پرورد من بین
چو جان از گرد تن دامن فشاند
بدامانت نشسته گرد من بین
تنم را سیل اشک اورد سویت
خس وخاشاک اب اورد من بین
مگو رنگی ندارد«جامی» از عشق
سرشک سرخ و روی زرد من بین
«نورالدین عبدالرحمن جامی»

عمل تنها بود این آزمون
از مسیر عقل رفتن تا جنون

باید اینجا چشم دل را وا کنی
تا که در عرش خدا ماوا کنی

درس اول در وصالش، اشتیاق
درس آخر، وصل و پایان فراق

شرط اول، عاشقی، تسلیم عشق
ورنه بیخود دیده ای تعلیم عشق
نوای دلها:
عاشقان، اینجا کلاس درس ماست
ما همه شاگرد و استادش خداست

درس آن راه کمال و بندگیست
شیوه ی انسان شدن در زندگیست

………………………………………………
نوای دلها:
✍ “بنام مادر”..مینویسم به عشق مادر،،،،

پا به پای غم من پیر شد و حرف نزد…!!!
داغ دید از من و تبخیر شد و حرف نزد…!!!

شب به شب منتظرم بود و دلش پر آشوب.!!!
شب به شب آمدنم دیر شد و حرف نزد.!!!

غصه میخورد که من حال خرابی دارم…!!!
از همین غصه ی من سیر شد و حرف نزد!!!

وای از آن لحظه که حرفم دل او را سوزاند!!!
خیس شد چشمش و دلگیر شد و حرف نزد!!!

صورت پر شده از چین و چروکش یعنی!!!
مادرم خسته شد و پیر شد و حرف نزد .

@navaye_delha?

…………………………………………….
(سوز دل)

دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

دعای نیمشبی دفع صد بلا بکند

عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

ز ملک تا ملکوتش حجاب بر گیرند

هرانکه خدمت جام جهان نما بکند

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک

چو درد در تو نبیند کرا دوا بکند

تو با خدای خود انداز کار ودل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفته ملولم، بود که بیداری

بوقت فاتحه صبح یک دعا بکند

بسوخت حافظ و بویی ز زلف یار نبرد

مگر دلالت این دولتش صبا بکند

…………………………………..
دل از من برد و روی از من نهان کرد

خدا را با که این بازی توان کرد؟

شب تنهاییم در قصد جان بود

خیالش لطفهای بیکران کرد

چرا چون لاله خونین دل نباشم

که بامن نرگس او سرگران کرد

صبا گر چاره داری وقت وقتست

که درد اشتیاقم قصد جان کرد

کجا گویم که با این درد جان سوز

طبیبم قصد جان ناتوان کرد

بدانسان سوخت دل امشب که بر من

صراحی گریه و بربط فغان کرد

میان مهربانان کی توان گفت

که یار من چنین گفت و چنان کرد

عدو با جان حافظ آن نکردی

که تیر چشم ان ابروکمان کرد

……………………………………………
(غم دوست)

صبح می خندد و من گریه کنان از غم دوست

ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست

برخودم گریه همی اید و بر خنده تو

تاتبسم چه کنی بی خبر از مبسم دوست

ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی

که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست

گو کم یار برای دل اغیار مگیر

دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست

تو که با جانب خصمت به ارادت نظر است

به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست

من نه انم که عدو گفت تو خود دانی نیک

که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست

هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را

همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست

……………………………………………….
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم و ز پی جانان بروم

گر چه دانم که بجایی نبرد راه غریب

من ببوی سر ان زلف پریشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم

چون صبا باتن بیمار و دل بی طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت

با دل زخم کش ودیده گریان بروم

نذر کردم گر ازین غم بدر ایم روزی

تا در میکده شادان وغزل خوان بروم

ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون

همره کوکبه اصف دوران بروم

………………………………….
خوشا آنان که با عزت ز گیتی

بساط خویش بر چیدند ورفتند

ز کالاهای این اشفته بازار

محبت را پسندیدند و رفتند

خوشا آنانکه در میزان وجدان

حساب خویش سنجیدند و رفتند

نگردیدند هرگز گرد باطل

حقیقت را پسندیدند و رفتند
خوشا آنانکه بر این صحنه خاک

چو خورشیدی درخشیدند و رفتندند

خوشا آنانکه با اخلاص و ایمان

حریم دوست بوسیدند و رفتنذ

خوشا آنانکه پا در وادی حق

نهادند و نلغزیدند و رفتند
خوشا آنانکه بار دوستی را

کشیدند ونرجیدند و رفتند

………………………………….

#پندیات

ای عاشقان دنیا دنیا وفا ندارد
مرگ است آخر كار چون و چرا ندارد

هر درد را دوائیست جز مرگ خانمان سوز
این درد ِ ناگهانی هرگز دوا ندارد

داری هزار خانه بنگر به خانۀ قبر
این خانۀ من و توست ما و شما ندارد

تیر اجل به هر شكل روزی سراغت آید
این تیر سر نوشت است دید خطا ندارد

یك روز امیر بودن یك روز اسیر بودن
پیك اجل چو آید شاه و گدا ندارد

شادی مجو ز دنیا دار غم است اینجا
جز قصۀ غم انگیز این غم سرا ندارد

هر جا گل است و گلزار غرق صفاست آنجا
باغی كه گل ندارد هرگز صفا ندارد

بر شادی دو روز دنیا مَبند دل را
دنیا به جز بلا و جور و جفا ندارد

هر كس ستم نماید بیند سزای كارش
چوب خدا به هر شكل هرگز صدا ندارد

➰➰➰➰➰➰➰➰➰

#پندیات

بیاشهرغریبان را نظرکن
کنار قبراین یاران گذر کن

عزیزان راببین درخانه ای تنگ
میان کوهی ازخشت وگلِ وسنگ

چه شهری که سخن ازماومن نیست
نشان ازباغ وگلهای چمن نیست

غنی ار پا نهد اینجا فقیراست
اسیر ار رو کنداینجا اسیراست

زسرداروزسرلشکرخبرنیست
زتاج وتخت شاهان یک اثر نیست

سخن هرگز میاور از امیران
امیری نیست درشهر اسیران

عجب شهری سخن ازسیم وزرنیست
به جزازپاکی پاکان خبرنیست
➰➰➰➰➰➰➰➰➰
#پندیات

بیا در وادی غربت غریبان راتماشاکن
محبان وعزیزان ورفیقان راتماشاکن

نگربرشهرخاموشان خموش افتاده اند یاران
غریب وبی کس و تنها غریبان راتماشاکن

ببین شاه وگدایکسان کنارهم همه بی جان
شهان ازتخت افتاده فقیران را تماشاکن

وزیران راببین یکسونشانی از وزارت نیست
به یکتاپیرهن دلخوش وزیران راتماشاکن

به زندان لحدمحبوس شده اسکندر وکاووس
زدارایی خودمأیوس هزاران را تماشاکن

نگربرعالم وعابدکناریکدگرخفته
میان خانهٔ کوچک بزرگان را تماشاکن

گلستانهاخزان گشته جگرخون باغبان گشته
شده گلهاهمه پرپرگلستان را تماشاکن

به امرخالق قهاربه حکم حضرت دادار
خزانی گل وگلزاربهاران را تماشاکن
➰➰➰➰➰➰➰➰➰

هوای گریه?

نه بسته ام به کس دل
نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من

ز من هر آن که او دور
چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک
از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی
نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی
به یاد آشنا من

ستاره ها نهفته
در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من
هوای گریه با من

…………………………………..

#عالم_ربانی

در سوگ مرد دلسوز طبیب با وفا

چراغ پر فروزی از جهان رفت
رفیق سینه سوزی از جهان رفت
گلی کز بوی او خلقی صفا کرد
به پیمان خدائی اش وفا کرد
تمام همتش بود راحت ما
گذشت عمرش پی سلامت ما
نکرده لحظه ایی ترک زپیمان
تمام همّ و غمّش درد انسان
که شاید درد غم را وارهاند
دمی غافل زهمنوعان نماند
مسلمان درعمل بود است کردار
ضعیفان را همی بود است وغمخوار
بدستش مشعل علم وهدایت
طبابت کرد و مردم را حمایت
یقیناً نزد حق مأجور باشد
زاعمال قبر او پر نور باشد
نشاید خدمتش بردو زخاطر
خدا برزحمتش باشد چو ناظر
رفیقان مرد حق هرگز نمیرد
اگر چه جسم دنیایی بمیرد
بنازم همت و عهد و وفا را
بنازم عشق در راه خدا را
ولی صد حیف که رفتی از بر ما
نصیب ما شده چشم تر ما
(صفا) مرد خدایی کرده هجرت
شدیم در سو‌گ او در رنج ومحنت
شاعر قاسم جناتیان قادیکلایی

……………………………………
#پندیات

اگر گدائی اگر شهریار خواهی رفت
قسم به یار که از این دیار خواهی رفت
کنار لانه سیمرغ اگر وطن سازی
پس ازدوروز به کنج مزار خواهی رفت
به بی غمی مگذر از مسیر قبرستان
تونیز روزی از آن رهگذار خواهی رفت
گذشتگان همه رفتند عبرتی برگیر
کزین زمانه بی اعتبار خواهی رفت
تو برسیاحت دنیا دوروز آمده ای
پس از گذشت خزان وبهار خواهی رفت
چو بر مراجعت آماده ای مجهز باش
به قبر پر خطر وتنگ وتار خواهی رفت
گدای کوی علی ( ع) شو که با ولای علی( ع)
به سوی جنت حق رستگار خواهی رفت..

………………………………………………….
‍ پندیات

مبادا پول شود ،دینت برادر
شود اموال ، آئینت برادر
درون خود کنی از معصیت تار
تمام جلوه ماشینت برادر
تو در افکار دنیایی ندانی
اجل باشد کمینت ای برادر
بسازی کاخ و گر افلاک کشد سر
شود بستر زمینت ای برادر
خیالت هست که پنهان در گناهی
نباشند درکمینت ای برادر
ملک دائم بود اندر نظاره
یسار و از یمینت ای برادر
چه خواهی کرد و فردا در دل گور
کسی نیست هم نشینت ای برادر
نه کاخ و نه زاموال و نه قدرت
نگردد هم قرینت ای برادر
چه داری تو زاعمال چونکه باشد
رفیق بهترینت ای برادر
بیا تا وقت باقیست گیر توشه
زعمرِ واپسینت ای برادر
بود حب علی وآل احمد
امید آخرینت ای برادر
بکن کاری( صفا )خود بهر فردا
نگردد کس غمینت ای برادر

…………………………………..
#پندیات

ارزش هرگفتگو از صدق آن پیدا شود
هرکه حق گوید کلامش نقش بر دلها شود
مغز هرپسته بود معیار سنجش ای عزیز
پسته گر بی مغز بود لب واکند رسوا شود
ای که میخواهی کلامت رخنه در دلها کند
شرط اول در بلاغت هست ، سخن زیبا شود
نوش مردم نیستی! پس نیش بر آنان مشو
در نیش دار بشرچون خار در صحرا شود
صیقلی کن دل که تا آیینه گردی درجهان
بادل پرکینه کی مرآتِ آدمها شود
صورت زیبا نباشد مایهٔ فخر و وقار
سیرت زیبا سبب بر عزً ت عقبا شود
عاقبت گرگ اجل زین گله از ما میبرد
این جهان کی خانهٔ امنی برای ما شود
این تن خاکی اگر پرورده ای در عزّ وناز
قبر تاریک و گل مرطوب نصیب ما شود
تا به کی از جامهٔ فاخر نمائی افتخار
فخر انسان کی تواند جامهٔ دیبا شود
هرکه با آل علی پیوست عنوانی گرفت
از شرارت آدمی چون خاک زیر پا شود
مرگ در پی باشد وتو درپی آب حیات
اینچنین آبی بگو کی بهر ما پیدا شود
مرگ یاران مایهٔ عبرت شود اندر جهان
گربشر را دیده عبرت نگر بینا شود
آخرین توشه زاموال جهان باشد کفن
گرچه عمری جای نرمت مأمن و مأوا شود
آنچه را گفتی (صفا) کس قادرِ تکذیب نیست
حرف حق است و کجا دست مایهٔ حاشاشود

…………………………………………………..
#پندیات

زعمرم پرسش بسیار کردم .
سوال از خفته وبیدار کردم.
به من بیدارگفت عمرت تبه شد.
تبه در عیش دنیا و گنه شد.
من از این عیش ونوش هستم زیان کار.
به نفس خویشتن هستم ستم کار.
مرا اندیشه نیست از بهر کارم.
توخود بنگر ، به جسم و حال زارم.
زحسرت اشک چشمانم چکیده.
بیا دستم بگیر پشتم خمیده.
بپرسیم من از خفته سوالی.
بگو خفته بدانم در چه حالی.
میان خواب غفلت این چنین گفت.
که باید خوردن وپوشیدن وخفت.
مرو در خواب غفلت ای غلاما.
مزی با رنج و خفت ای غلاما.
……………………………………….
#پندیات

جوانی رفت ز دستم ، دادو بیداد.
به پیری چون رسیدم ،داد و بیداد.
عزیزان زاین جهان رفتند وروزی.
رسد نوبت به ما هم ،داد و بیداد.
سیه ازچرخ بد شد روزگارم.
ازاین بختم بنالم، دادوبیداد.
ببینم روز وانفسا خودم را.
رسد روز حسابم ،داد وبیداد.
نکردم بهر فردا چاره ای من.
ازاین بیچارگی ام، داد وبیداد.
هر آنچه بگذرد از عمر، گذشته.
بماند آه وماتم، داد و بیداد.
سراسر این جهان، پند است وعبرت.
محیا شو دمادم، دادو بیداد.
(غلاما )مال دنیا، مال دنیاست.
مخور از بهر او غم، داد و بیداد.

…………………………………..
#پندیات

یک یا علی

در این دنیای فانی عمر جاویدان نمی ماند
چراغ زندگی روشن در این طوفان نمی ماند

بخون آلوده منما چنگ و دندان را زخود خواهی
که چنگی خاک از این چنگ و این دندان نمیماند

تنِ زیبا رخان هم قوتِ مار و مور میگردد
زجسم این و آن جز خاکِ قبرستان نمیماند

بخوان با چشم عبرت لوحِ سردِ شهر خاموشان
که در این بارگه درویش از سلطان نمی ماند

زلیخای هوس را کن مهار از دیدن یوسف
که اسرار بد و خوبِ کسی پنهان نمی ماند

بود دنیا به کافر جنّت و بر مومنین زندان
همیشه جاودان این جنت و زندان نمی ماند

در این دنیای پهناور ز طوفان حوادث ها
شکسته میشود کشتی و کشتیبان نمی ماند

بحُکم آیة قرآن کُلُ مَن عَلَیها فان
کسی باقی بغیر از خالقِ سبحان نمی ماند

زدوزخ هر که خواهد بگذرد گر یا علی گوید
یقین دارم اثر از آتش نیران نمی ماند

ببازار قیامت(کربلائی) در صف محشر
مُعَطَل نوکر سلطانِ مظلومان نمی ماند

………………………………………………
#برادر
نمیابی تو همتای برادر .
نمی گیرد کسی جای برادر.
بگرد هر قدر خواهی دور عالم.
نیابی قد دلجوی برادر.
نمی خواهی اگر بی کس بمانی.
گذر کن از سر کوی برادر.
محبت کن به او از عمق جانت.
که گردی یار نیکوی برادر.
برادر باتو باشد مثل کوه است.
نما تکیه به نیروی برادر.
مبادا که از او دلگیر گردی.
ببوس هر دم سر وروی برادر.
نیاید آن زمان که او نباشد.
نبینی روی نیکوی برادر.
غم دنیا بگیرد جسم و جانت.
چو از دیده رود روی برادر.
برادر ای(غلام)همتای باباست.
پدرچون رفت برادر جای باباست.

…………………………………….

شهریار

در دیاری که در او نیست کسی یار کسی

کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هر کس آزار من زار پسندید ولی

نپسندید دل زار من آزار کسی

آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد

هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی

سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من

هر که با قیمت جان بود خریدار کسی

سود بازار محبت همه آه سرد است

تا نکوشید پی گرمی بازار کسی

من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود

بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید

کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید

بارالها که عزیزی نشود خوار کسی

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او

به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما

نشود یار کسی تا نشود بار کسی

گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل

شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم

به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی

………………………………………..

شهریار

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

روزی سراغ وقت من آئی که نیستم

در آستان مرگ که زندان زندگیست

تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم

پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل

یک روز خنده کردم و عمری گریستم

طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست

چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم

گوهرشناس نیست در این شهر شهریار

من در صف خزف چه بگویم که چیستم

………………………………………….

#پندیات

نمیداند کسی مرگش کجا ی این جهان باشد
چه حالی میرود زاینجا چه وقتی از زمان باشد

دم مرگش کسی گیرد سرش را بر سر زانو
ویا تنها بمیرد مردن او در نهان باشد

بوقت رفتن از دنیا بود ایمان او کامل
ویا بیدین بمیرد مردنش چون کافران باشد

در این عالم بگیرد خو به علم معرفت آیا؟
ویا در ظلمت عقلانی اش چون جاهلان باشد

به دنیا درپی شرّبود ویا عبدِ درِ خالق ؟
به فردا در صف خوبان ویا از عاصیان باشد

ولی آنقدر یقین دارم اجل گیرد گریبانم
رسد روزی تنم همچون درختی در خزان باشد

بشر گردد سلیمان و شود انگشترش دستش
اسیر مرگ میگردد به قصرش گر نهان باشد

چو در قبرش بگذارند و بر رویش لحد چینند
در آندم طعمهٔ مور و به دفعش ناتوان باشد

نباشد همرهش مالی ویا فرشی شود بستر
اگر همچو تهمتن یا سلیمان جهان باشد

رسد روزی گزار او به پای میز عدل حق
در آنجا شاهدان دست وسروپا وزبان باشد

خوشا آنکس کند کاری زبهر روز عقبایش
در آن روزی که وانفساست نجات او از آن باشد

چه کردی ای (صفا) آن دم بکار آید به روز سخت
در آن روزی که وانفساست بداد تو همان آید

شاعر قاسم جناتیان قادیکلایی

………………………………
#پندیات

روح بزرگ موءمن عصیان نمی پذیرد
این بیکرانه دریا طوفان نمی پذیرد

طبع بلند مردان پستی نمی گزیند
آری طلای کامل نقصان نمی پذیرد

جبران دل شکستن ایدوست دلنوازیست
این معصیت به توبه جبران نمی پذیرد

قلب پدر میازار تندی مکن به مادر
هرگز چنین گناهی غفران نمی پذیرد

ما جاهلیم آز آنرو باک از گنه نداریم
عاقل عذاب حق را برجان نمی پذیرد

برمردم منافق بیهوده است تبلیغ
بوجهل از جهالت ایمان نمی پذیرد

نیکوترین عبادت مخفی ترین آنست
طاعات با ریا را یزدان نمی پذیرد

یارب بلای نخوت از جان ما بگردان
کاین درد خانمانسوز درمان نمی پذیرد

برصفحه دل ما نام حسین ع نقش است
این لوح هیچ نقشی جز آن نمی پذیرد

زین غم که سوخت دشمن سامان آل طاها
شوریده این سر من سامان نمی پذیرد

خواهم که دفن گردد جسمم به کربلایش
مدفون کربلا را نیران نمی پذیرد

در بحث گفتگو را کوتاه کن (موءید)
دیدی اگر حریفت برهان نمی پذیرد
مؤید خراسانی
………………………………………..
#مقام_معلم

مقامی پر بها دارد معلم
کلامی دلربا دارد معلم
بپای همت وایثار و صبرش
به تاریخ یادها دارد معلم
درون سینه ے شاگرد ممتاز
جمالی مه لقا دارد معلم
ازآن روزی که شد آموزگارم
به کنج سینه جا دارد معلم
همیشه یاد او در خاطرم هست
به قلبم خانه ها دارد معلم
از او باشد مقامی را که دارم
به پایش سُجده جا دارد معلم
معلم علم را آموخت بر من
بسی قدر و وفا دارد معلم
مرا آموزگار بسیار باشد
مقامی بس جدا دارد معلم
(غلام) دائم بگیرد احترامش
مقامش رازها دارد معلم
……………………………

#پندیات

در مذمّت دنیا؛
دنیا چو صیاد است و ما هم صید آنیم.
گه زورمندیم و گهی هم ناتوانیم.
گر دل دهی بر این عروس خوش خط و خال.
در دام صیدش همچو مرغ افتادگانیم.
باید از این عالم،سفر سوی خدا کرد.
در این جهان ما چند روزی میهمانیم.
در کار دنیا غرق گشته زین سبب ما.
آشفته حالان زمینیم و زمانیم.
گر دل به پیر راه نسپاریم،قطعا.
آنروز ما در دام صید روبهانیم.
روزی که در دنیا فرو رفتیم ،آنگاه.
باید سر قبر خود الرحمن بخوانیم.
جا مانده از راهیم و غرق درد و عصیان.
همواره در فکر گناه دیگرانیم.
هر گوشه ای رفتیم و بنشستیم،نالان.
باید که ما زین غصه سرگردان بمانیم.
گفت عاقلی فرزانه کاین دنیای خاکی.
صیاد جسم و جان و ما هم صید آنیم.
احمد صالحی
………………………………………….
#همسر

چراغ خانه ام شد از چه خاموش.
دگر یارب کنم شادی فرامـــــوش.
میان خانه ام گنجی نهان بـــــــود.
چه گنجی جلوه اش از آسمان بود.
همان گنجی که با من همسفر شد.
شریک غصه وغم سر به سر شد.
الهی هیچ کس اَخگَر نــــبیند.
به دیده مُردن هَمسر نــــــبیند.
مَکُن یارب چراغی را توخاموش.
ز قلب همسری ، همسر فراموش.
دگر کاشانه ام تاریک وسرداست.
دل پرغصه ام مَمْلُو زِ درد است.
دعــــــــا دارم برای مرد و زنها.
نمانــــــــــد هیچ یک تنهای تنـها.
به پیری هر کسی همـــسر ندارد.
یقینا سایه بان ســــــــــر ندارد.
دعاکن ای غلام تا روز پــــــیری.
که مرگ همســـــر خود را نبینی.
…………………………………….
#پندیات

اگر گدائی اگر شهریار خواهی رفت
قسم به یار که از این دیار خواهی رفت
کنار لانه سیمرغ اگر وطن سازی
پس ازدوروز به کنج مزار خواهی رفت
به بی غمی مگذر از مسیر قبرستان
تونیز روزی از آن رهگذار خواهی رفت
گذشتگان همه رفتند عبرتی برگیر
کزین زمانه بی اعتبار خواهی رفت
تو برسیاحت دنیا دوروز آمده ای
پس از گذشت خزان وبهار خواهی رفت
چو بر مراجعت آماده ای مجهز باش
به قبر پر خطر وتنگ وتار خواهی رفت
گدای کوی علی ( ع) شو که با ولای علی( ع)
به سوی جنت حق رستگار خواهی رفت..

……………………………………………

#پندیات

جسم ما هم زیر خاک روزی نهان خواهد شد
عاقبت این گلشن عمرت خزان خواهد شد
میرسد باحکم مرگ پیک حق در کوی تو
گر به هندوستان روی نزدت عیان خواهد شد
دل درون سینه بند آید از روی هراس
لال از ِ وحشتش آن لحظه زبان خواهد شد
گر چه انسان نداند وقت اجلاس نزول
به یقین روزی به ماهم میهمان خواهد شد
اینقدر غرّه به زیبائی و نیرو مشو
چین وچین صورت وقامت چو کمان خواهد شد
آنچنان محو شوی از نظر خلق جهان
حسن وآوازهٔ ازتو بی نشان خواهد شد
هرچه از ثروت وملک هست برسد ورّاثت
عمل از خیر وزشر همرهتان خواهد شد
وای از محشر ورسوائیِ در پای عمل
دست وپا شاهد و مجبور به بیان خواهد شد
پای میزان عمل اصل ونصب نیست عزیز
مستحق هرچه که باشی تو همان خواهد شد
هرچه گفتند و قیامت هست تو کردی تکذیب
باش بچشم خود ببینی چه فغان خواهد شد
پس بیا زره ایی تردید نما برسخنت
که چه خاکی بکنی سر گر همان خواهد شد
ترک کن این همه خودخواهی وهم کبر وریا
بخداوند سبب قرب تو آن خواهد شد
آنچه گفته به تو در شعر (صفا) از سر خیر
گر کنی مشی ومرام ترفیعت آن خواهد شد

……………………………………………..
#پندیات

چه باید کرد که تا انسان بدور از ظلم و شر گردد
از این راه خطای خویش پشیمان گشته بر گردد
چه باید کرد بجای بخل و وکینه در دل آدم
درخت دوستی و وحدت کشد سر بارور گردد
چه باید کرد که تا قرآن بجای خواندنش بر قبر
شود قانون و بهر ما به هر امر راهبر گردد
چه باید کرد به جای تهمت و غیبت به هر محفل
زبان آید به نطق از همدلی و با اثر گردد
چه باید کرد و تا نِسْیان شود تبدیل هوشیاری
بشر از مرگ وقبر خویش کمی هم باخبر گردد
در این دنیای پر آشوب که هر سوئی گنه بارد
چه باید کرد که تا انسان به هوش از این خطر گردد
چه باید کرد و تا مظلوم به زیر بار سختیها
کمر افراشته یک دم هم زآه او حذر گردد
چه باید کرد و تا انسان شناسد حدّ خویشتن را
تخصص گر درآن امر نیست از آن مصدر بدر گردد
پسر هرگز نداند رنج وغمهای پدر دوران
مگر در آن زمانی مثل بابا خود پدر گردد
مبادا بشکنی قلب پدر یا مادر خود را
که عاق والدین محشر به حالش نوحه گر گردد
چه قربی دارد اندر نزد خالق والدین زیرا
ثوابی است گر برآنها روی رحمت گر نظر گردد
(صفا) خوب گفته این مصرع در داغ و فراقشان
که خانه سرد وتاریک است و فرزند دربدر گردد

……………………………………………….
چه زیبا میشد این دنیا
اگر شاه و گدا کم بود

اگر بر زخمِ هر قلبی
همان اندازه مرهم بود

چه زیبا میشد این دنیا
اگر دستی بگیرد دست

اگر قدری محبت را
به نافِ زندگانی بست

چه زیبا میشد این دنیا
کمی هم با وفا باشیم

نباشد روزگاری که
نمک بر زخمِ هم پاشیم

چه زیبا میشد این دنیا
نیاید اشک محرومی

زمین و آسمان لرزد
زِ آه و درد مظلومی

چه زیبا میشد این دنیا
شود کینه زِ دلها دور

اگر بشکستنِ پیمان
نگردد عادت مردم

……………………..
❤پندیات

کند این نکته را قران گواهی

فنا گردد بشر خواهی نخواهی

غنیمت بشمر این عمر گران را

نظربه زیردستان گاه گاهی

رها کن خود ز چنگال زمانه

بنال از دل به درگاه الهی

مکن عمر عزیز خویشتن را

در این دنیای دون صرف تباهی

بخواه از درگه حق عفو خودرا

که می بخشد خدا کوهی به کاهی

بباید خفت اخر در دل خاک

ترا نبود بجز این جایگاهی

به شیدا کن نظر از لطف یارب

به محشر هست محتاج نگاهی

@navaye_delha?

……………………………………
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد///خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست///که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای///فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان///نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی///ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت///ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری///که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راهگذارت کجاست تا حافظ///به یادگار نسیم صبا نگه دارد

……………………………………………………………………..
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد

حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است

عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان

گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات

مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ

ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی

ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن

که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی

…………………………………………

زبان خامه ندارد سرِ بیان فراق *** و گر نه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدّت عمرم که بر امید وصال *** به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر می سودم *** به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال *** که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی *** فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود *** ز موج شوق تو در بحر بیکران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم *** که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب *** قرین آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شده است *** تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار *** مدام خون جگر می خورم ز خوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق *** ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ *** به دست هجر ندادی کسی عنان فراق

…………………………………………………………………………………………………
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست

بیار باده که بنیاد عمر بر بادست

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست

چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب

سروش عالم غیبم چه مژده‌ها دادست

که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین

نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست

تو را ز کنگره عرش می‌زنند صفیر

ندانمت که در این دامگه چه افتادست

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر

که این حدیث ز پیر طریقتم یادست

غم جهان مخور و پند من مبر از یاد

که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست

رضا به داده بده وز جبین گره بگشای

که بر من و تو در اختیار نگشادست

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزاردامادست

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بی دل که جای فریادست

حسد چه می‌بری ای سست نظم بر حافظ

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

………………………………………….
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست

وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم

دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

می‌رفت خیال تو ز چشم من و می‌گفت

هیهات از این گوشه که معمور نماندست

وصل تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت

از دولت هجر تو کنون دور نماندست

نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید

دور از رخت این خسته رنجور نماندست

صبر است مرا چاره هجران تو لیکن

چون صبر توان کرد که مقدور نماندست

در هجر تو گر چشم مرا آب روان است

گو خون جگر ریز که معذور نماندست

حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده

ماتم زده را داعیه سور نماندست

…………………………………………….
بی خبر از هم بودن تا به کی.
حال هم پرسش نکردن تا به کی .
درب مسجد جمع گردیدن چه سود.
روی قبر من فغان کردن چه سود.
تا که بودم هیچ کس یادم نکرد.
باگل رخسار خود شادم نکرد.
تا که بودم بودنم پیدا نبود.
جسم من گویا در این دنیا نبود.
تاکه بودم پرسش از حالم نشد.
یک نفر جویای احوالم نشد.
تاکه من مُردم همه پیدا شدند .
یک به یک راهی به سوی من شدند.
بعدمرگ من همه حیران شدند.
برنگون بختی من گریان شدند.
تاکه مردم نان وخرما میدهند .
جملگی خیرات بر ما میدهند.
تاکه من مردم جدل گردد به پا.
روی اسم روی اعلامیه ها.
گرکه می خواهید بمانم نزدتان.
اسم من باید شود قبل از فلان.
ای نگون بخت قدر خود بهتر بدان.
قبل مردن بهر خود حمدی بخوان.
تا (غلاما) زنده ام یادم نما.
گاه گاهی پرسش از حالم نما.
*شاعر
(غلامرضانوترکی همدان )

……………………………….

کسی یاد فقیران هست یانیست.
کسی یاد ضعیفان هست یانیست.
بگیر دســــت یتیمان تا توانـــــی.
کسی فکر یتیمان هست یا نیست.
بدادند دســــــت ما مالی امانت.
کسی در فکر جانان هست یانیست
دمادم مــــــرگ هست اندر پی ما.
کسی در فکر پایان هست یانیست.
زافتاده بگیر یکدم تودستی
کسی درفکر آنان هست یانیست
عبادت رفته جایش آمده پـــــول.
کسی درفکر نیران هست یانیست.
پدر مـــادر کشیدند رنج دوران.
کسی دلجوی آنان هست یانیست.
فنا کردند جـــــــــوانی وتوان را.
کسی دستگیر آنان هست یانیست.
(غلاما) یک به یک رفتند عزیزان.
کسی فکر عزیزان هست یانیست.

غلامرضانوترکی همدانی

……………………………..
#مناجات
بخواب غفلتم عمری خدایا.
ببخشا بر من مجرم خطایا.
منم که دائما ناشکر هستم.
(نمک خوردم نمک دان را شکستم).
ولی تو خالق ومحبوب مائی.
برویم باب رحمت را گشایی.
الهی ای کـــــریم مهربانم.
مرا بنگر،ضعیف وناتوانم.
امیدم هست به رحمانیت تو.

به جود تو به حقانیت تو.
اگر از کار من پرده بداری.
نماند بهر من جز شرمساری.
ولی من حتم دارم که نخواهی.
رسانی بنده ات را بــــــــه تباهی.
کراماتت بــــــــــود از حد فزونتر.
عنایاتت بــــــــــود از حدفزونتر.
منم عــــــــبد و(غلام) روسیاهت.
دلم خوش کرده ام بر یک نگاهت.

غلامرضانوترکی همدانی

…………………………………

بین اجل کرده کمین بهر شکارمن و تو

لحظه ای پا نکشد او ز کنار من و تو

کس نباشدکه ز دامش بگریزد به جهان

زان محال است ازاین دام فرار من وتو

هرکه هستی به سراغ تو بیاید ای دوست

میکند زود خزان  فصل بهار من و تو

مال ومنصب نشود  سد ره مرگ کسی

این دو هرگزنشوند یاور و یارمن و تو

درغم وشادی یاران  به جهان شو تو شریک

تاچراغی بشود درشب تار من و تو

ای((سلیمانی))غافل بگذر زین سخنان

خفته بیدار نگردد ز شعار من و تو

(مرحوم مرتضی سلیمانی)

…………………………………..

92/09/4 22:35

بهار عمر می گردد خزان اهسته اهسته به مقصد می رسد

بهار عمر می گردد خزان آهسته آهسته
به مقصد می رسد این کاروان آهسته آهستهاز این بالا نشینی مناز ای سرو که چرخ دون
کشد از زیر پایت نردبان آهسته آهسته

به زیبایی مناز ای گل که در این گل ستان
بسی پرورد و چید این باغبان آهسته آهسته

فریب خوان الوان جهان هرگز مخور جانا
که مهمان کش بُود این میزبان آهسته آهسته

کتاب زندگی افسانه ای بود اما
به پایان میرسد هر داستان آهسته آهسته

…………………………………………….

به عالم هر کسی را پر شود پیمانه، می‌میرد
یکی در کوه و صحرا، وان دگر در خانه می‌میرد

یکی چون شمع، عمری در پی روشنگری سوزد
یکی بهر فداکاری چنان پروانه می‌میرد

یکی در ناز نعمت، مرگ می‌گیرد گریبانش
یکی دور از وطن در گوشه‌ای بیگانه می‌میرد

یکی عالم، یکی جاهل، یکی عارف، یکی عامی
یکی صائم، یکی قائم، یکی فرزانه می‌میرد

یکی چون مسلم و هانی، شهید راه حق گردد
یکی بدنام، همچون زاده مرجانه می‌میرد

یکی گردد شهید جاودان چون زادة زهرا
یکی همچون یزید ظالم دیوانه می‌میرد
خوشا آن کس که تسلیم ستمکاران نمی‌گردد
شرافتمند و عالی رتبه و مردانه می‌میرد

ا

روز محشر

 تا به کام دل تو چرخه زمان می گذرد

 لحظه هام تو چنان باش که آن می گردد

 بیداد امید گرانمایه تو بر باد مده

 که آخرین غنچه نشکفته خزان می گردد

 بعد از آنی که گریبان تو بگرفت عجل

 جسم بی جان تو در خاک نهان می گردد

 روز محشر که سوال کند با جواب است و حساب

 آنچه در پهنه آن آیا نمی گرد بشنو از این مایه من

 دلها زنده دلی زنده و از آن می گردد

 رشته دوستی واقعی نمی باید بست

 چون که با دوستی اش با دگران می گردد

  تا تو را سیم و زر است از دل و جان چاکر توست

 تا که بی پولشویی دشمن جان می گردد

 با خدا باش که از لطف خداوند بزرگ

 سنگ را در نظر در گران می گردد

 غم روزی تو مخور  روزی هرروزه تو

 قسمتی از کلمه حق به جهان می گردد

 که بیدار نشد بخت تو دلگیر مشو

 آنچه را خاص خدا آن هم می گردد

 شعر ژولیده بخوان و ببر لذت از آن

 از اشعار خوشش پیر جوان می گردد

ژولیده نیشابوری


گردش ایام

 شکوه کم  کن گر به کامت گردش ایام نیست

 هیچ کس از یادش ایام شیرین کام نیست

 چند گویی گویی از میدان نصیب ما نشد

 چون تا چوگان همت نیست این اکران نیست

 اینچنین دیدم بلبلی میگفت در کنج قفس

 هر کجا دیدی که باشد دانه‌های بی دام نیست

 هوش مالی می دهد دست طبیعت خلق را

 تا بدانی وقتی با ما تا ابد همگام نیست

 چگونه زرق و برق دنیا رو نخور چون گفتند

 قصه مردن حقیقت دارد و حامی نیست

 بعد باید با عمل کوشد به نقد و انتقاد

 در طمع لذتی در بوسه پیغام نیست

 حسادت شیخ و بر ما مهر و  بهتان می زند

 کز می حب  به علی یک قطره ا ش در جان نیست

 خویشتن را گر کنی آماده به ساختن

 مکتبی سازنده تر از مکتب اسلام نیست

 حسن فرحبخش

خزان
درد اگر کهنه شود آه فغان می گردد
سوز اگر ساز کنی اشک زبان می گردد
مفت از دست مده عمر گران را که عجل
روز و شب در پی آن گرد جهان می گردد
این جهان که تو ببینی همه خواب است و خیال
آخراین خواب تو را قاتل جان میگردد
تا توانی به جهان دست تو هی داستان گیر
که تهی دست تو را که زمال جهان می گردد
ظلم ظالم بخدا حاصل و خاموشی ماست
ترس چون جلوه کند گرگ شبان می گردد
چون شدی صاحب زر باد به غبغب مفکن
که نصیبت عوض سود زیان می گردد
سفره دل بر هر کس ناکس باز نکن
پاکل باز کند غنچه غذا می گردد
هرکه ها گفت چو منصور سردار سرش
سبز از سرخی شمشیر زبان می گردد

فرحبخش نیشابوری


 

مردان حق

مردان حق را در جهان  مشی و مرام  دیگری است

 زیرا جهان هر لحظه تحت نظام دیگریست

 گیرم تمام این جهان گردد به نام تو سند

 امروز اذان تو فردا به نام دیگری است

 گیرم که گردد گردش چرخ زمان در کام تو

 امروز در کام تو فردا به کام دیگری

گیرم  که مرغ بخت راکردی به دام خود اسیر

 امروز در دام تو فردا به دام دگریست

گیرم  کتاب ابد روز و شب و بام کاخت آفتاب

 امروز بر بام تو فردا و بام دیگریست

 گیرم  که خون خلق رانوشی به جای می بدان

 خون تو فردا باده گلنام جام دگریست

  گیرم به روی مسند قدرت نشینی سال ها

 روزی تو صاحب مصنب روزی مقام دیگریست

 دنیاست ببر وحشی و  بهر شکار آدمی

 یک لحظه باشد رام تو یک نفر رام دیگریست

ژولیده  یک بار دیگر گوید به آوای جلی

 مردان حق را در جهان مشی رام دگریست

ژولیده نیشابوری


وفا

 دردا که از زمانه وفایی ندیده کس

 از شادی و صفا و ردپایی ندیده کس

 از ما حدیث پیچ و خم راه را مپرس

که از آن به غیر از خوف رجایی ندیده کرد

 صدها هزار تشنه از این راه مردن

 غیر از سراب آب  بقائی ندیده کس

 دنیا و هرچه هست دراور رهرو فناست

 بیرحم تر از مرگ به جایی ندیده کس

 دل خوش مکن به نسخه درمان زندگی

 کزاین عجوزه دهرشفاعی ندیده کس

 پایان عمر گشت و در این شوره زار خشک

 غیر از گناه مرگ و نوایی ندیده کس

 ژولیده آفتاب لب بام  گشت و گفت

 بر بام خویش فرهمای ندیده کس

 ژولیده نیشابوری


چه میکنی

 ای بی خبرز عالم عقباچه می کنی

 دلبسته بر علایق دنیا چه می کنی

 پایان عمر هر که بود مرگ ای دریغ

 اینجا گذشت عمر تو آنجا چه می کنی

 دنیا سراچه است که باید از آن گذشت

  بگذر از این سراچه تماشاچه می کنی

 گیرم که عمر نوح کنی یا که بیشتر

 کشتی شکسته در دل دریا چه می کنی

 ایران تمام ثروت عالم از آن تست

 دست تو هی به عالم عقبا چه می کنی

 گیرم به اوج مرتبه امروز تو گذاشت

 باگیردار و حسرت فردا چه می کنی

 گیرم به ناز این تن خاک به پروری

 در زیر خاک باتن تنها چه میکنید

 با این همه گناه که کردی به روز هشر

 ما نیستیم با تو تو بی ما چه می کنی

 غیر از علی یا ال او را دادخواهی نیست

 ژولیده بی ولایت مولا چه می کنی

ژولیده نیشابوری

رباعی 

 چون برق حوادث زمان میگذرد

 اوقات عزیز رایگان میگذرد 

 با نیک و بد زمانه ای دوست

  تا چشم به هم زنی جهان میگذرد


خواب بی تعبیر 

 زندگی دیباچه ای از خواب بی تعبیربود

 شادی اش غم نامه غمهای بی تفسیر بود

 سال ها چون دانه تسبیح از دستم گریخت

 هستیم در چارچوب قاب بی تصویر بود 

 هر چه با نامرادی بود و بر دوشم نشست

 خوشنودی دل گفتم چنین تقدیر بود

تا دم گرمم  ز سینه صبح تاشب گفت اوج

 چون به سنگ ساده دلها خود بی‌تاثیر بود

 خواستم پیرانه سر اسب جوانی هی کنم

 موی کافوری تجلی کرد دیدم دیر بود

 جستجو کردم محبت را و مایوس آمدم

 گوییا این کیمیایی زندگی اکسیر بود

 مهرورزی بود سالار در قاموس شعر

گرچه از آغاز بر پای غزل زنجیر بود

عباس سالاری 

 گرداب غم 

 به عالم هرکه با غم آشنا نیست

 خبردار از دل غمگین ما نیست

 وجودم را زخاک غم سرشتند

  که گرد غم ز رخسار جدا نیست

 به گوشم هاتفی نجوا کنان گفت

  زغم وارسته در این غمرا نیست

 منجم طالعم را دید و گفتا

  غمت  را حد و مرز و انتها نیست 

 زبخت  بعد چه می نالی به دوران

 این غم راه بقا هست و فنا نیست

 جنگ لشکر غم کی توانی رفت

 چهار غیر تسلیم و رضا نیست

 بنی آدم نخوانندش به عالم

  به گرداب غم آن  کاو مبتلا نیست

 زکس یاری مجو سالار در عمر

 هرجا سر پناهی جز خدا نیست

عباس سالاری

 طره پیچاک

 گفت و گو با شمع محفل در دل شب ها خوش است

 راز پنهان برملا کردن به یک ایمان خوش است

  فارغ از دنیای هستی با نگاری که جبین 

 درکنار جویبارها و دامن صحرا خوش است

 طره پیچاک دلبر خنده نوشین صبح

 خلوتی مهرآفرین و ساغر صهبا خوش است

 با تهیدستان سپردن جان به خاک گوی دوست

 عاشقان را در جهان گلبانگ استغنا خوش است 

 لحظه لحظه عمر بی حاصل به پایان میرسد

 همنشین لاجرم با مردم دانا خوش است

 کام دل ناچیز حسرت نصیب و بی قرار

 باسبکبالی سفر از مملکت دنیا خوش است

 مکنت دنیا بود ازانی خودکامگان

 سائلان را بوریا دیده بینا خوش است

 حسرت رفتن مخوردسالار با این کاروان

 گرشبی همراه عشق حضرت مولا خوش است

عباس سالاری 

تیشه فرهاد 

 توسن سرکش ایام به کس رام نشد

 زندگی با احدی همدل و همگام نشد

 خون دل خوردن جان کندن و فرسوده شدن

 آیتی بود که بی گردش ایام نشد

 حال مهنت زدگان دیدم و ناکامی دل

 ریختم اشک شرر بار دل آرام نشد

 بهر آن کس که ندارد خبر از عالم عشق

  طره شب شکنی برره او رام نشد 

 کوه کن رفت و جفا دید و به شیرین نرسید

 تیشه شد یاور  فرهاد که گمنام نشد

 هاتفی گفت شکایت چه کنی از غم و رنج

 جزبه تقدیر و رضا کار کس انجام نشد

 هر که با باده کشان از سر اخلاص نشست

 بوسه ها بر لب ساغر زده بد نام نشد

 پیش سالار دیگر صحبت مجنون نکنید

 کاوز جان طالب لیلی شده ناکام نشد 

عباس سالاری


میگرید

 به حال تیره ورزان آن شمع شام تارمی گرید

  مصیبت چون فزون گردد در و دیوار میگرید

 امید وناامیدی چون عجین گردد شوی آگه

 به بام غم نصیباندابر نیسان میگرید

 چون پانهد در سینه صاحبخانه می گردد

 گناهکار به غفلت مانده دور از یاد می گیرید

 با حالت دیوانگی عمری و بسر کردن

 که بر این  گنج معنی عاقل و هوشیار می گرید

 خزان چون خیمه بر پا میکند در عرصه هامون

  به بزم نامرادی کبک در کهسار می گرید

 زنیرو و راز بودن کشف اسرار نهانی کن

 شگفتا جلوه خلق بر فراز دار می گردد

 قناعت خدمتی نیکوست در قاموس آگاهان

 خباثت باشد آن جایی که بودتیمارمی گرید

بر اوضاع پریشان توانگر مانده در غفلت

 در این عمر دو روزه سائل و سالار میگرید

عباس سالاری


سوگ پدر پند و اندرز
شیشه کن
آنچه می ماند بعد ما و تو درروزگار
نام نیک است ای برادر نی سرای زرنگار
آزاده عمرگران دانی چه میباشد به دهر
آنکه در هر انجمن نامت رود با افتخار
نیک مردان حقیقت ویژه روشن ضمیر
خوب می دانند دنیا نباشد اعتبار
ای گرامی ترز جان در این دو روز عمر خویش
بحر فدایی که داری پیش رو تخمی بکار
خودم اون شخصی که با خدمت به ابنائ بشر
راه اربابان فضل و معرفت کرده افتخار
گربه حسن و طاقت و تقوا نمایی زندگی
ارتحالت پیر و برنارا را نماید داغدار
توشه زه بایدت سالار زین دار سپنچ
تا به کار آید تو را در عصر روز شمار
عباس سالاری

توشه آخرت

 پیک مرگی که مرا آید دامان گیرد

 با خبر باش تو زا نیز گریبان گیرد

 با نسیم مژه بر هم زدنی بانگ اجل

 شادی خواب خوش چشم عزیزان گیرد

 غره نتوان به زر و زور شدن ز آنکه فلک

 هردورا از کف و بازوی تو آسان گیرد

 تا توانی کمک خسته افتاده نما

 پیش از آنی که خط عمر تو پایان گیرد

 تکیه نتوان و جهان گزاران کرد که چرخ

 بدمی حشمت خاقان و سلیمان گیرد

 رفرف عشق نمازین که از این دار فنا

 روحت آسوده ره کعبه جانان گیرد

 جرس قافله آن دم که زند بانگ رحیل

 ملک الملک به یک لحظه تو را جان گیرد

 آنچنان زی که پس از مرگ هر آن کس که شنود

 در غم مردن تو دست به دندان گیرد

 آنکه سالار دلی را به جهان شاد کند

 توشه آخرت از دولت قرار گیرد

عباس سالاری


عاقبت عمر
این داد فنا هرکس قدم به نهاد میمیرد
به جز خالق تمام خلق این بنیاد می‌میرد
دنیا عروس دلربایی کناندر آغوشش
به هر ساعت هزاران نازنین داماد می میرد
در این دنیای فانی هیچ کس زنده نمی ماند
اگرچه روح می ماند ولی اجساد میمیرد
یکی را زندگانی تلخ باشد بدتر از مردن
یکی با عشق شیرین همچنان فرهاد میمیرد
حکم آیه قران کل من علیها فان
گدا و شاه بنده آزاد میمیرد
یکی با حیله و تزویر عمرش می شود پایان
یکی در مکتب ارشاد چون مقداد میمیرد
نباشد هیچ کس را از کمند مرگ آزادی
که صید گور آخر می شود صیاد می میرد
یکی چون میثم طمار زیب دار می گردد
یکی همچون اباذر دره ارشاد میمیرد
کربلایی


ادبیات تضمین حاجب

 در جهان هر کس به روزی شادمان گردید و رفت

 عاقبت هر شکرین لب تلخکامی دید و رفت 

 هر کسی اندوخت هرچه برکسان بخشید و رفت

 هر که آمد گل ز باغ زندگانی چید و رفت

 عاقبت بر هستی خلق جهان خندید و رفت

 هر کسی در این سراچه چند گاهی کام دید

 شربت ناکامی از دست عجل ناگه کشید

 هر که را دیدیم وقت آخر از این جا ناامید

 کس در این ویرانسرا یک تخم حاصل برنچید 

 هرکه آمد به دانه تخم  امل پاشید و رفت

 ای به غربت کرده خودمی پاش فکر موطنت

 ای مسافر باش فکر زاد راه رفتنت

 با صابر ای دل غافل بفقر مسکنت

 سرت چرا عاقل فرود آرد به راه شیطنت

 باید آخر پای خودمان در کفن پیچیده و رفت

ای غنی گر از فنای بیش وکم میترسی مترس  

 ای فقیر  از فقر و فاقه گرد توهم ترسی مترس 

 ور تو هم از رفتن راه عدم ترسی مترس 

 زان که آسان است این ره می توان خوابیده و رفت

 به این دلیل آن به خون ودرخاک از نیروی هم

 نوخطان بین در چمن بنشسته همزانوی هم 

 نوعروسان را نگر در سبزه در مشکوی هم

 بس که در گل گلغداران خفتهدر پهلوی هم

 هم چو شبنم می تواند روی گل غلطید و رفت

 هرکس در دار دون دیدیم آرامش نداشت

 جاودان خورشید عمر هیچکس تابش نداشت

 در دل غواص جز غم هیچ گنجایش نداشت

 حاجب اندرداره دنیا میل آسایش نداشت

 چند روزی آمد و یاران خود را دید و رفت


دیدگاه ها بسته شده اند.

دیدگاه ها بسته شده اند.